سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رایحه ظهور زنجان
 

بارها با همدیگر در رستورانی یا گوشه ی پارکی می نشستیم و غذایی می خوردیم. بارها شده بود که با هم به مسافرت می رفتیم، توی شهرها گشتی می زدیم و در جایی استراحت می کردیم. بارها شده بود که با هم به میهمانی دعوت شده بودیم و لحظاتی خوش را در آن سپری کرده بودیم. بارها شده بود که با هم، هم صحبت شده بودیم و از هر دری سخن گفته بودیم.
بارها با همدیگر قدم زده بودیم و با هر بهانه ای از خاطراتمان یاد کرده بودیم. بارها تا دیروقت به آلبوم عکس های مشترکمان چشم دوخته بودیم و در هر صفحه و با هر عکس، پنجره ای از دنیای خاطرات برای خودمان باز کرده بودیم.
الان که هر دو پا به میان سالی گذاشته ایم هنوز هم خیلی حرف ها برای گفتن داریم. هنوز هم به خیلی فرصت ها نیاز داریم تا بنشینیم و گذشته ها را مرور کنیم. هنوز هم خیلی از حرف هایی را که به هم گفته ایم به یاد داریم.
ولی در این میان همیشه دو کلمه مثل سنگ نوشته های باستانی حک شده در سینه ی کوهها جاودانی شده است. مطمئنم اگر قرار باشد امروز هم برای پلاک گلوبندش جمله ای انتخاب کند، همین دو کلمه را برمی گزیند. خودش می گوید همه ی خاطرات و حرف های قشنگ زندگی یک طرف، این دو کلمه را هم که روز اول به من گفتی یک طرف. می گوید دست خودم نیست؛ از قلبم بیرون نمی رود.
یقین دارم اگر بعد از این همه سال باز هم بخواهم کادویی بهش بدهم دوست دارد همین دو کلمه را رویش بخواند: «دوستت دارم.»



نوشته شده در تاریخ شنبه 91/1/19 توسط rayehezohur
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک

  • آی تی ایران
  • قالب میهن بلاگ
  • ضایعات
  • انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس