دوسال پیش بود که با پسری همسن خودم آشنا شدم خیلی پسر خوبی بنظر میومد مغرور با شخصیت و جدی و مهربون کم کم به هم وابسته شدیم اما نذاشتیم هیچ چیزی باعث بشه تا عشق پاکمون از بین بره اما نمی دونم چی شد که ورق برگشت و مخالفت های خونواده اش شروع شد و آخر سر هم از همدیگه گذشتیم اما بازم دوسش داشتم ولی دیگه نباید به هم فکر می کردیم
بعد از رفتنش دچار افسردگی شدم دیگه هیچی تو این دنیا واسم ارزشی نداشت بریده بودم از همه چیز و همه کس تا اینکه 3 ماه پیش بطور اتفاقی با یه آقایی آشنا شدم که از نظر روحی خیلی تونست بهم کمک کنه با حرفایی که بهم میزد خیلی راحت تر تونستم با گذشته ام کنار بیام و کم کم فراموش کنم اما نمیدونستم باید تاوانشو پس بدم
یه روز همون آقا از من خواستگاری کرد اولش برام خنده دار به نظر اومد اما بعدش دیدم جدیه و باید منطقی برخورد کنم ولی بعد از دو سه هفته از آشنایی مون بهم گفت متاسفانه متاهله اما نمیتونه منو به عنوان یه دوست یا یه کسی که اومده تو زندگیش و قراره که بره ببینه و خیلی وقته که منو برا زندگیش در نظر گرفته
الانم مدتیه حساسیت زیادی بهم نشون میده هر چی میخوام ازش دوری کنم مانعم میشه و با حرفاش منو توجیه میکنه حاضره هر کاری که بهش میگم برام انجام بده اما نمیتونه ازم بگذره اینو بارها بهم گفته و حتی ثابت کرده نمیدونم چکار کنم ؟ حس بدی هم بهش ندارم ولی ته دلم یه جوریه کاش وابسته ی هم نشده بودیم