تا اونجایی که یادم می یاد از سال دوم دبیرستان بود که با جنس مخالف دوست شدم اون موقع ها من خیلی دور درس و کتاب بودم برای همین با کسی دوست شدم که اونم اهل درس و کتاب بود و در کل دانشجو بود و یه جورایی توی درسا کمکم می کرد از اون موقع ها شروع شد و از جایی که اون اولین پسری بود که باهاش دوست شدم مثل بقیه دخترا ها با هاش صادق بود و خیلی هم صادق بود در حدی که خودش هم تو کف صداقت من بود ، این شد که من عاشقش شدم و عشق پاک خودمو بهش دادم ولی اون با کمال نامردی نه تنها عشق منو قبول نکرد بلکه با استفاده از من به کسی که دوستش داشت رسید و با اون ازدواج کرد خیلی جالبه اون از من خواست کمکش کنم به کسی که دوستش داره برسه و منم اینکار رو کردم چون خیلی دوستش داشتم و عاشقش بودم و اونم خیلی راحت منو گذاشت کنار به همین راحتی .
این شد که من از اون موقع به بعد دیگه پسرا رو فقط در حد استفاده می دیدم و همه رو دروغ گو می دونستم و همیشه به این فکر می کردم که چطور یه پسر رو عاشق خودم کنم و چطور ضربه ی آخر رو بهشون بزنم و یه جورایی انتقام عشقمو از همه ی پسرا بگیرم .
از اون موقع ها شروع کردم از موقعیت خودم استفاده کنم آخه از نظر ظاهری من شبیه ایرانی ها نبودم و یه جورایی شبیه اروپایی ها هستم و خیلی هم درس خون بودم همه آرزوشون این بود که با من دوست بشن . هر روزی که می رفتم بیرون اصلا کرایه رفت و آمد نمی دادم آخه همه از خداشون بود منو سوار کنن و خیلی راحت هم من سوار می شدم و هر دقیقه ی هم به اون صحنه فکر می کردم که چطور اون نامرد که من عاشقش بودم چطور منو قربانی خودش کرد برای همین پر از نفرت می شدم و با دلی از کینه و نفرت با پسرا صحبت می کردم و البته هیچ آتویی دستشون نمی دادم بلکه ازشون آتو هم می گرفتم اونا شده بودن نوکر درخونه ی ما جوریی که من اصلا احتیاج به پول تو جیبی پیدا نمی کردم و همین باعث تعجب خانوادم شده بود آخه من پسر جماعت رو فقط در حد استفاده می دیدم
خلاصه یه مدت دیدم که خانوادم خیلی حساس شدن برای همین ازتباطاتمو خیلی کم کردم و به سه یا چهار نفر کمشون کردم و تا یه مدت در همین حد نگه داشتم تا اینکه یکی از وسط شد عاشق سینه چاک من که هر چی بهش می گفتم نه نمی گفت اگر می گفتم بمیر می مرد حتی اینو هم روی اون امتحان کردم در حدی که یه بار بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمت طرف یه هفته رفت بیمارستان
توی این زمان من دیگه دبیرستان رو تمام کرده بودم و شاغل شده بودم و هم دانشجو بودم و این دیگه آخرش بود چون خیلی کم خونه بودم و فرصت بیشتری هم داشتم ولی خدائیش توی محیط دانشگاه با یه نفر هم دوست نشده بودم اخه معتقد بودم که دانشگاه محیطش مقدسه
گذشت تا همین چهار پنج ماه پیش که به واسطه ی کارم با یکی آشنا شدم که خیلی موقعیت خوبی داشت در حقیقت اوایل اونم مثل بقیه می دیدم ولی اون یه تفاوتی با بقیه داشت تفاوتی که منو به خودش وابسته کرد تفاوتی که باعث شد به خودم بر گردم و به گذشتم نگاهی بندازم و ببینم چه کارایی کردم و چه دلایی رو شکستم
تنها تفاوتی که اون با بقیه داشت این بود که اگر من به اون دروغ می گفتم اونم با من همین بر خورد رو می کرد اگر داد می زدم اون بیشتر از من داد می زد و اگر قهر می کردم اون تا یه هفته اصلا نگاهم نمی کرد چه برسه به اینکه با من حرف هم بزنه هر وقت باهاش تماس می گرفتم اگر کار داشت کارشو به خاطر من تعطیل نمی کرد بلکه می گفت بعدا زنگ می زنم الان کار دارم و بیکار نیستم که باهات صحبت کنم
اوایل خیلی برام عجیب بود آخه بقیه حاضر بودن هر چی من می گفتم برام انجام بدن که یه ساعت پیشم یاشن ولی اون هر چی رو سر جای خودش می خواست همین باعث شد که به خودم بر گردم که چقدر از خودم دور شدم و دارم چه کارایی می کنم همه منو یه آدم موفق می دونستن همه ی دوستام حسرت منو می خوردن ولی من اون موقع بود که فهمیدم هی چی نیستم .
وقتی خوب به دوست جدیدم نگاه می کردم می دیدم که هر چی که هست رو نشون می ده نه اون چیزی که من می خوام و این یه رویا بود برای من اخه بقیه اون چیزی که من می خواستم بهم نشون می دادن ولی این بر عکس بقیه بود از اون موقع بود که بهش جدی نگاه می کردم و به خاطر اون همه رو گذاشتم کنار و به آرامش رسیدم و از اون لحظه به خودم قول دادم که باهاش رو راست باشم و تا امروز باهاش رو راستم و نتیجه این شد که الان رابطه ما از دوستی به رابطه ای بر مبنای ازدواج رسیده و حالا داریم همدیگه رو واقعا می شناسیم و هر روز می گذره می ببینیم که خیلی باهم تفاهم داریم
هر روز از خدا تشکر می کنم که چنین فردی رو سر راهم قرار داد و نذاشت توی این مرداب غرق بشم و خیلی زود منو از این مرداب بیرون کشید